مترجم: زینب طلی
ذهن پناهجو به موتوری می ماند که همیشه در حال چرخیدن است، همیشه در تلاش است تا راهی برای زنده ماندن پیدا کند. ظاهرا دولت بریتانیا امیدوار است که ما خسته شویم و به خانه خود برگردیم. اما برگشتن ما باعث می شودجان خانواده ام در خطر بیفتد.
سرعت رشد نوزادمان باورنکردنی است. مردم برای او به ما لباس داده اند، اما الان اندازه نیستند. سعی می کنیم ارزان ترین لباس ها را بخریم یا گاهی از مغازه های خیریه تهیه کنیم. هرچند برای نوزادان لباس های زیادی ندارند. هر دو ساعت یک بار برای شیر گریه می کند، اما شیر خشک گران است. پوشک هم قیمت بالایی دارد. یک بسته پوشک جامبو ارزان است اما با توجه به بودجه ای که ما داریم برای ما زیاد است. وقتی روی پک های بزرگتر سرمایه گذاری می کنیم، 76 پوشک داریم، هر کدام دو یا سه پنس کمتر از پک هایی با سایز معمولی، اما این به این معناست که دیگه نمی توانیم در هفته گوشت بخوریم. با این حال، تا هفته بعد، چند تا پوشک و پول اضافی برای مرغ یا ژامبون داریم.
ذهن پناهچو شبیه به موتور است که می چرخد و می چرخد، تلاش می کند مشکلات مختلفی را حل کند و همیشه در تلاش است تا زنده بماند. از صفر شروع می کنید، باید در فرهنگی کاملا متفاوت، واحد پول متفاوت، زبان متفاوت و محصولات متفاوت زندگی جدیدی بسازید. پرونده حقوقی، بودجه و خریدهای هفتگی را باید مدیریت کنی. قیمت ها در حال افزایش است و کمک هزینه من و همسرم 40 پوند و کمک هزینه پسرم 5 پوند است – انگار که آب را در دست هایمان گرفته باشیم.
خرید کردن زمان بر است. قیمت ها را آنلاین چک می کنیم. مدام به دنبال تبلیغاتی که تخفیف دارند هستیم- رسیدها را بررسی می کنیم و با هفته قبل مقایسه می کنیم. یک لیست کامل آماده می کنیم و برای اینکه چند پوند پس انداز کنیم، ممکن است از اینجا تا فروشگاه تسکو که تا اینجا نیم ساعت فاصله دارد بروم خرید کنم و برگردم. در فروشگاه غذاهایی را پیدا کده ایم که ارزان تر هستن – مثل نان رولی که هم ارزان تر است هم مزه اش بهتر است. اگر به همین منوال مواظب باشیم احتمالا هفته ای 5 پوند پس انداز کنیم.
به نظرم نسبت به دو سال پیش که ما آمدیم، شرایط برای پناهجویان سخت تر شده است. نظارت بر عبور مردم با قایق کار را سخت تر کرده است. ظاهرا حرف دولت این است:” ما از شما حمایت زیادی نمی کنیم. شما حق پیدا کردن شغل ندارید. بودجه هفتگی به اندازه کافی به شما نخواهیم داد. شاید تحت این فشار تصمیم بگیرید به خانه خود برگردید.” هرچند واقعا ممکن نیست. با علم به اینکه می دانم با برگشتنم زندگی من و خانواده ام در خطر است، تمی توانم به خانه برگردم.
دیروز برای گرفتن مدرک زبان انگلیسی امتحان “خواندن” داشتم و مطمئنم که موفق خواهم شد. فردا امتحان نگارش دارم. باید دایره واژگان و دستور زبانم را تقویت کنم. کتاب می خوانم، سعی می کنم تمرین مکالمه داشته باشم تا اگر قاضی به ما اجازه داد تا بمانیم، بتوانم دنبال کار بگردم. همچنان منتظر تاریخ تجدید نظر هستم. سعی می کنم خیلی فکر نکنم، تمرکزم روی خانواده ام، همسرم، فرزندم و درس هایم باشد، اما در نهایت همه چیز زندگی ام به تجدید نظر بستگی دارد. این مساله هیچ وقت از ذهنت خارج نمی شود. زمانی که در حال قدم زدن در پارک هستی، به شکوفه های بهاری و درخت ها نگاه می کنی ناگهان به یاد می آوری که در کشور دیگری هستی، و طی چند هفته آتی شخصی تصمیم خواهد گرفت که آیا می توانی بمانی یا نه. قبل از تولد نوزادمان، چیزی که خیلی کمکم کرد داوطلب شدن در بانک غذایی و کمک در انبار آنها بود. این کار ذهنم را مشغول نگه می داشت، باعث می شد به چیزهای مثبت فکر کنم و حس کنم که در جامعه حضور دارم. حالا باید مراقب فرزندم باشم. او حواسم را پرت می کند. سالم و خوشحال است شبیه یک توپ کوچک چاق. با او بازی می کنم، در آغوشش می گیرم، و برای قدم زدن به پارک یا روستاهای اطراف می رویم. بی هیچ دلیلی لبخند می زند – و ما هم لبخند می زنیم.