مترجم: زینب طلی
آن روز برای گنج به ساحل نرفته بودم، فقط به چند قوطی حلبی که در ساحل بود سنگ پرتاب می کردم. می خواستم رکورد پرتاب سنگم را ثبت کنم، پنج قوطی با هشت پرتاب، همان موقع بود که آن موش را دیدم.
یکی از آن روزهای سرد و آفتابی ژانویه، روزهایی که مثل آتش بازی کوتاه و نورانی می سوزند. زودتر از موعد به زمین مسابقه رفته بودم. داشتم وقت می گذراندم تا مسابقه تنیس روی میز شروع شود. بالای جدولِ زیر14 ساله ها بودم و به مادربزرگ قول یک جام داده بودم.
موش روی در جعبه اتصال، زیر دیوار در بالای ساحل با اسپری نقاشی شده بود. روی کپل هایش نشسته بود و به عقب نگاه می کرد، انگار خود من تازه با اسپری سیاه روی جعبه را رنگ کرده باشم. قلبم تند تند می زد. هیچ شکی وجود نداشت؛ بخصوص وقتی اسمی که با حروف درشت شابلون شده بود را دیدم.
ماه گذشته در اخبار داستانی در مورد بنکسی[i] دیده بودیم. تصویری از روی دیوار لندن کنده و برای فروش به آمریکا فرستاده شده بود.
مادربزرگ گفت:”صدهزار دلار برای یه عکس چرک و کثیف که از دیوار کندن.”
با اینکه درکش برای خودم هم سخت بود گفتم ” آخه این بنکسی،”.
روی سنگ ها زانو زدم. چه چیزی باعث شده بود تا بنکسی به ساحل خلیج ما بیایید؟
صبح آن روز جز من کسی آن اطراف نبود. ردیفی از سنگ های نارنجی با شیب به سمت ساحل رفته بودند، و در خط ساحل به خاطر پوششی از گل تیره به نظر می رسیدند. دریا مثل ورق آهنی آبی رنگ بود. به جعبه قدیمی زنگ زده تکیه دادم، و از پهلو به موش خودم نگاه کردم.
نور خورشید به سقف پشت بامهای سمت شرقی خلیج رسید. به ساعتم نگاه کردم. مسابقات داشت شروع می شد و اگر به مسابقه نمی رفتم، تمام امتیازاتم را از دست می دادم. از جا پریدم و موش با چشمان سیاه براق به عقب خیره شد. گویی توضیحی می خواست.
یک مرغ دریایی از روی نیمکت چوبی قدیمی فریاد زد. پاهایش را دور تخته چوبی نیمکت پیچید و برای تعادل بال می زد. نیمکت پر از گلسنگ و فضله خشک شده پرنده ها بود. از آن نیمکت هایی که دوست نداری روی آن بنشینی. یک دقیقه بعد داشتم نیمکت را از روی سنگ ها می کشیدم، و آن را به سمت جعبه تقسیم برق بردم و جلوی آن گذاشتم. موش بنکسی من پنهان شده بود. گنج دفن شده در ساحل.
از روی دیوار پریدم و به سرعت در مسیر چمن زمخت و ناهموار دویدم. یک دقیقه طول کشید تا به باشگاه رسیدم. آقای گورکی بیرون روی یک نردبان ایستاده بود، بالای چهارچوب در حال وصل کردن یک بنر بود. باشگاه لهستانی خلیج استنلی، مسابقات منطقه ای 2016 .
گفت:”سلام، دانیل!”
آقای گورکیکلاه بیسبال قرمز روی بر سر داشت ودسته کلیدی از جیبش آویزان شده بود با یک دسته موی سفید که از دکمه های
پیراهنش بیرون زده بود. سرپرست باشگاه بود و کسی بود که من را به سمت بازی تنیس روی میز سوق داد.
گفت:” تو پسر جِنِک هستی، دانیل درسته؟”
صدای نرم و لهجه غلیظی دارد، وقتی حرف می زند انگار کلمات همراه با دود جلوی دهانش پیچ می خورند.
گفت:”بیا! ما میز تنیس داریم.”
گفتم:”من لهستانی حرف نمی زنم.”
آقای گورکی سرش را خاراند. موهایش شبیه موج بزرگ نقره ای رنگ بود.
گفت:”خوب، پسر، من به کسی نمی گم اگه تو نگی.”
آن بعدازظهر، آقای گورکی به من سرویس زدن را یاد داد. هفته بعد تاپ اسپین یادگرفتم، و در پایان ماه ضرباتم رابا یک ضربه تمام کردم. مدرسه که تمام می شد برای تمرین می رفتم و اسمم روی یک کارت داخل جدول اسامی رفت. یواش یواش، در جدول بالا رفت و در روز مسابقات، کسی هم سن و سال من نبود که بتواند من را شکست بدهد.
آقای گورکی از پله ها بالا و پایین می رفت. در حالیکه چشمانم را مثل دوربین شکاری به پشت سرم دوخته بودم نفسم را حبس کردم. خط مستقیم و طولانی دیوار سیمانی را در ساحل عریض و خالی می دیدم. فقط می توانستم نیمکت چوبی، که از بنکسی من مراقبت می کرد را تشخیص بدهم.
دستی پشت سرم خورد.
آقای گورکی گفت:” بیدارشو، بیدارشو. برو تو پسر. بازی شروع شده.”
من رو به روی پسری اهل هاستینگز قرار گرفتم، بچه ای با چشم های پر توقع با مچ بند و راکت حرفه ای. ماه گذشته در بازی های منطقه ای دیده بودمش. با آن همه تجهیزات، خیلی به یک بازیکن شبیه نبود.
پسر توپ را به هوا پرتاب کرد. آرنجش چرخید. راکت مثل فریزبی با سرعت توپ را زد و توپ به سمت گوشه میز رفت و مجبور شدم با یک بک هند دفاع کنم. توپ دقیق جلوی او به عقب برگشت. همون چیزی که او می خواست. لبخندی زد و راکتش را بالا برد و با یک ضربه من را کنار زد. یک به صفر. پسر امتیاز بعدی را هم گرفت، بعد نوبت سرویس زدن من شد. برای گرفتن توپ به زیر میز خزیدم.
سرویس زدن نقطه قوت من است. همین سرویس زدن های من بود که اسمم را به بالای جدول برد. روش من اینجور است که با راکتم توپ را چنان می زنم که مثل یویو می چرخد و بعد با یک زاویه تصادفی به بیرون پرتاب می شود. برای درست انجام دادنش به تمرکز زیادی لازم است، اما همین که من از میز دور می شدم، به هیچ کدام از اینها فکر نمی کردم- نه به سرویس زدن نه به مسابقه، یا آن پسر با راکت فانتزیش. زمانی را به یادمی آوردم که مادربزرگم یک صندلی جدید ویژه برای آرتروزش می خرد. ما صندلی قدیمی را با یک نوشته در پیاده رو گذاشتیم.
مامان گفت:”صندلی خوبیه، به درد یه نفر می خوره.”
دقیقا، صبح روز بعد، پیرمردی از کلوب آن را برد. من خیلی به آن مرد فکر کردم؛ این که چقدر خوش شانس بود که آن روز از مسیر خانه ما رد شد، درست زمانیکه به یک صندلی قدیمی نیاز داشت. برای او خوشحال بودم؛ واقعا خوشحال بودم.
داور اخم کرد. گفت:”سرویس، لطفا.”
سرویس را بلند و ساده و صاف زدم. توپ تلق تلق کنان رفت. مسئله این بود که من با آن پیرمرد داخل کلوب فرقی نداشتم. او با خیال راحت روی صندلی مادربزرگ نشسته، همانطور که اگر ما بنکسی رو صاحب بشویم خیالمان راحت می شود. ما خیالمان خیلی راحت تر می شد. مامان دیگر به شیفت های شبانه نمی رفت. من همه را به تعطیلات می بردم. می توانستیم با هواپیما برویم، هر سه؛ یا شاید با یورواستار به پاریس می رفتیم. برای خودم یک آیفون می خریدم و برای مادربزرگ یک اسکوتر برقی می گرفتم تا بتواند خودش به دهکده برود. همه ی این افکار در مغزم رژه می رفتن. روی میز ضربه بزنید، ضربه بزنید.
داشتم فکر می کردم که چکار کنم. وقتی از باشگاه بیرون بروم هوا تاریک می شود. آنقدر که بدون اینکه توجهی را جلب کنم به ساحل بروم. مامان برای شیفتش می رفت و مادربزرگ احتمالا صدای تلویزیون رو بالا برده و در حال تماشاست. او نمی شنود که با یک در فلزی زیر بغلم از در وارد می شوم، و نمی شنود که آن را طبقه بالا می برم و زیر تختم هلش می دهم. جایی که نگهش می دارم تا بفهمم باید با آن چکار کنم. همینجا زیر تختم جایی است که بنکسی را قایم می کنم. می توانستم بفهمم چه کسی آن تصویر را خریده است. احتمالا یک نفر در فیس بوک – و برای او یک پیام بفرستم. احتمالا عکس های زیادی از بنکسی دارد، یک کلکیسیون، یا شاید هم می داند چه کسی یکی از این بنکسی ها را می خواهد.
داور گفت:”11-3، تعویض زمین”
می یا، که سریعترین بک هندهای کلوب را می زند ، آمد و کنار میز ایستاد. به تابلوی امتیازات نگاه کرد و نگاه تندی به من انداخت.
آن طرف تور، پسر خم شده بود و به آرامی با تی شرت بنفش هیستینگز خود می پرید. پشت سرش دیوار سفیدی بود. ناگهان موشم ظاهر شد. منتظر جواب بود، با نگاهی هوشمندانه و ساکت خیره شد. چشمانم را به سمت توپ برگرداندم. یک بنکسی روی دیوار، همینجا در باشگاه. این دقیقا همان کاری است که گروکی انجام می دهد ؛ همینجا آویزانش می کند، تا همه بتوانند آن را ببینند. شاید نه. شاید هم مثل من آن را بفروشد. می تواند رطوبت دیوارهای باشگاه را از بین ببرد، یک سقف پلاستیکی برای باشگاه درست کند. پس گردنم عرق کرد. چه می شد اگر گورکی همه ی پول را برای خودش نگه می داشت؟ احتمالا او هم به اندازه ما به آن پول نیاز داشته باشد. می توانست وانت قدیمی اش را تعمیر کند یا حتی یک وانت نو بخرد. موش از روی دیوار ناپدید شد، و من توپ را به تور زدم. به آرامی روی میز برخورد کرد و روی زمین به پایین و بالا پرید.
داور از صندلی اش بلند شد و گفت”11-5″. مسابقه به نفع هستینگز.
بچه به هوا مشتی زد و به این شکل اولین مسابقه خود در مسابقات را به بازیکن های درجه سه یک تیم بدبخت باختم. می یا شانه بالا انداخت.
گفت:”تو گرم نکرده بودی.”
گوشه ای نشستم و راکتم را روی زانویم تکان می دادم. ده دقیقه تا بازی بعدی فرصت داشتم؛ این زمان کافی بود تا برای دیدن موشم به ساحل بروم. وقتی آقای گورکی وارد شد، من به سمت ورودی لیز خوردم. او روی صندلی راحتی پرید و حلقه یک قوطی نوشابه را بالا کشید.
“حالت چطوره دانیل؟
به آرامی به سمت در رفتم و گفتم:”اولین مسابقه ام را باختم،”
آقای گورکی به مبلی اشاره کرد و گفت:” بنشین، بگو ببینم چی شده.”
*
در به سرعت بسته شد. خودم را به سمت مبل کشاندم و در حالیکه آقای گورکی با راکت من در هوا ضربه می زد خود را در لکه های چای و موی سگ و خرده های آن فرو بردم. حرکت سریع او برای کسی به سن و سال او عالی بود، اما من نمی توانستم تمام نکاتی که به من آموزش می داد را یادبگیرم. داشتم صحنه ای را در بیرون در کنار ساحل تصور می کردم. جمعیتی که اطراف صندلی قدیمی من جمع شده اند. همه ی مردم ، سگ ها، بچه ها همه در صف ایستاده اند تا به تصویر بنکسی من نگاه کنند و با موش من سلفی بگیرند. سرم را بین دستانم گرفتم و به زمین خیره شدم.
جعبه ابزار آقای گورکی جلوی پای من باز بود. از می یان انگشتانم آن را بررسی کردم و به در جعبه برق فکر کردم. آن را با یک قفل آلن بسته بودند. مثل همان را روی کنتور گازمان داشتیم و وقتی یک روز نتوانستم کلیدش را پیدا کنم مسئول کنتور با یک پیچ گوشتی آن را باز کرد. لولاها هم پیچ شده بود. صاف نشستم.
گفتم:” الان بهترم، می دونم باید چکار کنم.”
می یا فریاد زد:”دانیل، نوبت توشد.”
آقای گورکی گفت:”چیزهایی که بهت یاد دادم رو فراموش نکن، موفق باشی!”
وقتی برگشت قوطی خالی را دور بیندازد سریع پیچ گوشتی را زیر هودی ام قایم کردم.
می یا گفت:” حالش رو بگیر،” به پسر لاغری که در گوشه ایستاده بود اشاره می کرد. پسر با توپ پینگ پنگ شعبده بازی می کرد.
می یا گفت:” او ماه گذشته توی کمپ من رو بدجوری شکست داد.”
پسر با راکت به سمت میز رفت. می یا شستش رو به من نشون داد، اما خیلی مطمئن به نظر نمی رسید. هر دو وارد مسابقه شدیم. من توپ رو بارها و بارها زدم، بک هند ثابت، برگشت های تند، اما پسر همه آنها را به سمت من شلیک می کرد. پسرک چهره ای سخت و نوک تیز داشت که همه جا مرا دنبال می کرد. شیوه حرکتش من را ناامید کرد؛ خیلی تند و تیز بود، با راکتش به داخل و خارج می زد و من نمی توانستم آمدن توپ را ببینم. ست اول را 11 به 7 برد و بعد جا را تعویض کردیم.
اتاق پر بود از صدا، صدای اعلام نمرات، کوبیده شدن میزها، صدای ضربه زدن ها ، تلق تلق کردن توپ روی میزهای چوبی. چند امتیاز پایین بودم که پدر می یا سرگردان بود. پدر می یا کاپیتان باشگاه بود. حتی زمانیکه می یا برنده شد حالتی اخمالو داشت. مادرم هیچ وقت بازی من را ندیده بود، اما وقتی گفتم بالای جدول هستم باید لبخند او و مادربزرگ را می دیدید. مادربزرگ گفت اگر جایزه را ببرم باید آن را بالای تلویزیون بگذارد، تا بتواند تمام روز آن را تماشا کند. اما مادربزرگ وقتی ویلچر برقی جدیدش را بگیرد، مجبور نیست تمام روز به تلویزیون خیره شود.
نمی دانستم در مورد پول چه چیزی به مامان و مادربزرگ بگویم. فکر کردم باید حقیقت را بگویم. اینکه بنکسی عکسش را درست مثل صندلی قدیمی مادربزرگ بیرون گذشته بود. می توانم بگویم آن را گذاشته تا کسی پیدا کند. یکی مثل من، بچه ای که در ساحل سنگ پرتاب می کند. تو نمی تونی چیزی را بدزدی که صاحبی ندارد.
فکر کردم می تونم بگم پول را با کارت شانسی بردم.
توپ از کنار سرم رد شد.
خانم داور گفت: ۱۱-۶ به نفع ایستبورن.
«چی؟ چی شد؟»
می یا چشمانش گرد شد. پدرش به جدول امتیازات نگاه کرد، لب هایش از عصبانیت به هم فشرده شده شد.
*
خوابگردی. مسابقات برای من مثل خوابگردی بود. من عادت داشتم در خواب راه بروم. مادرم می گفت من عادت داشتم با پیژامه به طبقه پایین بیام و حرف های پرت و پلا به او و پدر تحویل بدهم. بعد از رفتن پدر من دیگر خوابگردی نداشتم. شاید چون بزرگ شدم، یا شاید چون یک نفر دیگر خوابگردی را در خانه شروع کرده بود آن هم نه فقط شب ها. مادر برای پرداخت آن همه قبض کلی کار می کرد و مادربزرگ هم با دمپایی هایش در خانه می چرخید، چون نمی توانست به دهکده ای که تمام عمرش در آنجا زندگی کرده بود برود. پشت سرهم همه بازی ها را باختم. ساعت چهار پدر می یا با قیافه عصبانی جام باشگاه را به تیم آکادمی داد. جام زیر 14 سال به دختری رسید که عینک ورزشی آبی رنگی به چشم داشت. جام بزرگی بود. پهن و نقرهای با اسامی همه بازیکن ها. من آن را بالای تلویزیون خانه مان تصور کرده بودم که لبخند مادربزرگ را در اطراف اتاق منعکس می کرد. دختر مثل یک وزنه بردار دست هایش را بالای سرش برد و تشویق های طولانی ادامه داشت. به ساعت نگاه کردم. بعد به فضای خالی و سفید روی دیوار پشت میز جام نگاه کردم. موش برگشت به من نگاه کرد و به من جرات داد.
مسابقات ساعت چهار تمام شد. به دیوار جلویی تکیه دادم و بازیکنان را تماشا می کردم که از باشگاه بیرون می روند. همچنان منتظر تاریک شدن آسمان بودم. خورشید در پشت خانه های ییلاقی و ساختمان های شورای شهر و تراس هایی که از ساحل تا لندن امتداد داشتند ناپدید شد. ساحل نارنجی زنگ زده با آمدن مد کوتاه شده بود و نسیم مستقیم از دریا می وزید.
آقای گورکی از پارکینگ بیرون رفت، سیگار برقی در دهانش با رنگ آبی می درخشید.
“خوب؟”
“بی فایده بودم.”
یکی از آن سیلی های سنگینش را به من زد و گفت: «همه به یک روز استراحت نیاز دارند.»
می خواستم بروم که به سمت انبوهی از کیسه های پر اشاره کرد. گفت: “بیا. آنها را برای این پیرمرد بنداز عقب ماشین.”
ما عقب ماشین را پرکردیم. سیم پیچ، صفحات زرد، سطل رنگ های خالی آبی و سبز. وقتی کارمان تمام شد، آقای گورکی به وانتش تکیه داد و خودش رو کش داد.
گفت:”موفق باشی! یک ساحل خوب و مرتب، همه چیز برای بهار آماده است.”
حس کش دادن نداشتم. ساحل پر از شکل های خاکستری تیره و خطوط دندانه دار بود .
گفتم: “شب بخیر آقای گورکی.”پیچ گوشتی را محکم در دست فشردم و از مسیر خارج شدم.
اولین چیزی که حس کردم بو بود. بوی رنگ ساحل را پر کرده بود. از دیوار پریدم. نیمکت قدیمی هنوز همانجا بود با خطوط مشکی عریض در مقابل آسمان بنفش. اما جایی نبود که من آن را رها کرده بودم و کنار بنکسی ام گذاشته بودم. پایینتر از سنگها، روی فرشی از خاک اره و تکه های چوبی گذاشته شده بود. دیگر قدیمی به نظر نمی رسید. دستم را روی تکیه گاه پشتی نیمکت گذاشتم و و به رنگ تازه خشک شده فشار دادم. یک نیمکت آبی زیبا، همه چیز برای بهار آماده است.
سنگ ها را تا جعبه برق شخم زدم. موش و حروف درشت شابلون زیر قلم موی سبز تیره مدفون شده بود. به زانو افتادم. در انتهای مسیر، پنجرههای بزرگ باشگاه مانند فانوس دریایی برای جمعیت شنبه شب میدرخشیدند. دو چراغ عقب قرمز از پارکینگ بیرون می رفت. کار آقای گورکی آن روز تمام شده بود. در حالی که مشت هایم را محکم گره کرده بودم با توده ای سرد و سفت در گلویم روی پاهایم ایستادم. پایم را عقب کشیدم و دو بار محکم به در جعبه کوبیدم. صدایی تند و توخالی ایجاد کرد ولی خیلی قر نشد. عنکبوتی روی رنگ خشک شده بود و پاهایش خط سیاه بلندی ایجاد کرده بود.
در ساحل ماندم تا روشنایی روز تمام شد، پاهایم را روی دیوار آویزان کردم و به امواج دریا گوش دادم. ماه نیمه، نوارهای طلایی بلند درخشانی را بر سطح آب می انداخت. پایم درد میکرد، اما اهمیتی نمیدادم. هوا سرد و ساکت بود و من در فکر دختری بودم که عینک آبی زده بود و جام را بلند کرد. مادربزرگ را ناامید کردم. صدای امواج در فاصله ای دورتر مانند جمعیتی بود که در حال تشویق بودند.
[1]بنکسی: نام مستعار هنرمند گرافیتی، فعال و منتقد سیاسی، کارگردان و نقاش بریتانیایی است؛ گمان میرود که وی هنرمند سوئیسی اما او این را در وبسایت خود انکار میکند.