مترجم: زینب طلی / اقبال در روشنایی رو به زوال غروب در امتداد رودخانه قدم میزد. فضای آرام آنجا و اینکه دیده نمیشد را دوست داشت. درختهای صمغ که به گل نشسته بودند او را به یاد خانه میانداختند، اما درخت های اینجا بوی شیرین و ناخوشایندی شبیه خون خشک شده میدادند.
گاهی اوقات بچهها در ساحل بازی میکردند، اما مادرانشان وقتی خورشید پشت درخت ها ناپدید میشد – با صدایی که از نگرانی اوج میگرفت – آنها را صدا میزدند.
غروب های برانتلی طولانی است. یکشنبه ها، مادر و خواهرهایش با پوشیدن لباس های آبی و قرمزی که سایر اعضای جامعه سودانی به آنها اهدا کرده بودند، به کلیسا می رفتند. چیزی از آن آواز پر جنب و جوش کلیسای آجری سودان که به آن عادت داشتند وجود نداشت. به جای طبل، یک پیانو صدای آنها را در هم می آمیخت.
مردم کلیسا مردمان خوبی بودند. دستان مادر اقبال را در دستان خود می گرفتند. هنگامی که مادرش شروع به پیدا کردن دوست کرد، اقبال پرسید می تواند برای پیاده روی برود؟
وقتی زودتر از مادرش به خانه برمی گشت، مادرش میگفت تا وقتی دوست دارد قدم بزند و بعد اضافه میکرد: “فقط دو ساعت.”
قبلاً اینقدر قدم نزده بود. جلوتر، خانهای قدیمی و درهم و برهم دید. درخت های بلندی روی سقف حلبی آن کشیده شده بود. انگار از خانه محافظت میکردند. صدای مرغ ها را می شنید. گلهای صورتیِ درخشان در گلدانهای کنار در در حال شکفتن بودند.
زنی با شلوار جین، پیراهن بلند و کلاه زنبورداری از خانه بیرون آمد. اقبال راه رفتن زن را در چمنزار تا جایی که بوته ها شروع میشد، تماشا کرد، ناگهان متوجه شد در مسیر رودخانه با زن هم قدم شده است. زن در محوطه ای که در آن برجی از جعبه های چوبی قرار داشت ایستاد. درِ یکی از جعبه ها را بلند کرد، مدت زیادی به آن خیره شد و سپس به خانه برگشت.
منتظرماند تا در دوباره باز شود. اما این اتفاق نیافتاد. بجز صدای مرغ ها و صدای زیبای پرنده ای که روی درخت بالای سرش بود صدای دیگری به گوش نمی رسید. به داخل محوطه ای که تمیز شده بود خزید.
زمین با بدن های نرم و گرد پر شده بود. متوجه شد که زنبور هستند. دستش را به سمت شاخه ای برد، خم شد و آن را در میان انبوه زنبورها کشید. بال هایشان به آرامی حرکت می کرد، اما تلاشی برای پرواز نکردند. ایستاد و در جعبه ای را بلند کرد. بوی شیرین ِ آشنایی منتشر شد. اقبال یکی از شانه ها را از جعبه بیرون آورد زنبورها روی زمین افتادند و عسل به دنبالشان چکید. او از کندویی به کندوی دیگر حرکت میکرد، کفشهای کتانیاش در میان تودههای تاریک میچرخید. همه ی جعبه ها مثل هم بودند.
در آخرین جعبه را بست و از محوطه بیرون رفت.
عصر روز بعد، باز به محوطه برگشت. چند زنبور در اطراف جعبه ها در حال پرواز بودند. با احتیاط قدم می زد تا ناراحتشان نکند. در سودان، پدرش کندوهای استوانهای داشت از پوست درخت که با گل روی آنها را می پوشاند. آنها را ماهها روی درختها رها میکرد، بعد از شاخهها بالا میرفت تا آنها را پایین بیاورد.
از داخل خانه صدایی شنید. چراغی روشن شد و پیکر زن در پنجره نمایان شد. هوای آرام صدای گریه را با خود آورد. او از زمانی که در اردوگاه سازمان ملل بودند تا الان صدای گریه زنی را نشنیده بود.
به طرف لبه بوته ها که از آنجا چمنزار صاف و سبز به سمت خانه کشیده شده بود حرکت کرد. زن داشت برای خودش نوشیدنی می ریخت. آن را قورت داد و یکی دیگر ریخت. دماغش را پاک کرد از پنجره دور شد و چراغ را خاموش کرد.
***
برایش سخت بود در دبیرستان تمام روز سر کلاسی بنشیند. زانوهایش به بالای میز گیر میکرد. دستش روی دفتر تمرینش عرق می کرد و لکه ی کثیفی روی صفحه سفید باقی می گذاشت.
همیشه آخر کلاس می نشست چون ترجیح می داد دور از چشم معلم باشد. معلمشان زنی بود لاغر اندام با شیارهای روی پیشانیاش. بیشتر اوقات روی میز میکوبید و او ناگهان سرش را بالا میآورد و به شدت پلک می زد و از خیالی که دست در دست پدرش به سمت کلبهشان راه میرفت در حالیکه پدرش استوانهای زیر بغلش گرفته بود، بیرون آمد.
میزش را با پسری شریک شده بود که دوستش روی میز کناری او نشسته بود. اقبال داشت به زحمت در دفتر تمرین تاریخ خود می نوشت که پچ پچ پسر دوم را شنید: “…امشب می ریم آنجا.”
سکوت بین آنها طولانی شد. سرانجام پسری که در کنارش بود پاسخ داد: “نمی دونم خانم.”
اقبال دفتر مشقش را جلوی او دراز کرد.
معلم با غضب به او نگاه کرد و گفت: “این پر از غلط املاییه.”
“متاسفم خانم.”
“وقتی دارم باهات حرف می زنم به من نگاه کن. موندم چرا تو را اینجا فرستادن.”
به سرعت برگشت و به سمت میزش رفت، چین های سفت دامنش دور پاهاش تاب می خوردند.
***
اقبال صبحهای شنبه، بعد از اینکه به مادر و خواهرهایش کمک می کرد تا کیسههای سبزیجات را از خواربارفروشی به خانه ببرند، همراه با گروهی از پسران سودانی هم سن و سال خودش در مرکز شهر بی هدف می چرخیدند. کفشهای کتانی، شلوار جین و یک سویشرت می پوشید که همیشه کلاهش را روی سرش می کشید، حتی در روزهایی که از شدت آفتاب آدم می پخت. بقیه پسرها مدت بیشتری در برانتلی گذرانده بودند. زمانیکه نگاه های خصمانه مردم شهر را می دیدند، به روی خودشان نمی آوردند.
بیرون ساحل روی نیمکتی از جنس ماسه سنگ کرمی نشستند. پیرمردی با یک پیراهن چارخانه، شلوار جین با پرخاش گفت: “خجالت بکشید،اراذل.”
پسرها واکنشی نشان ندادند.
دو لنگه ی در باز شد. اقبال نگاهی به بالا انداخت. زن زنبوردار بود. کوچک و جمع و جور با موهای قهوه ای کمرنگ و مواج که درست تا بالای شانه هایش می رسید. دستانش را داخل شلوار جینش فروبرده بود. اقبال از گوشه ی چشم مردی را دید که پشت سر زن بیرون آمد، خیلی از زن بلندتر نبود. شکمش روی شلوارش افتاده بود. کنار زن روی پله های سیمانی ایستاد و خیابان را بررسی کرد، سر طاسش زیر نور آفتاب برق می زد. نگاهش روی او و دوستانش خیره ماند.
مرد گفت: “خیلی تابلواَن، مگه نه؟”
زن با صدای خشنی گفت”کجایی هستن؟”
” فکر کنم سودانی باشن. باید توی شهر نگهشون می داشتن. مثل گاو پیشونی سفید می مونن.”
زن زنبوردار در جواب گفت:”نمی دونم. به ما بستگی داره، درسته؟”
مرد چیزی نگفت. درنهایت برگشت تا به خانه برود. ” دوشنبه باهات تماس میگیرم. به دوییِر بگو قبل از اینکه دوباره سمپاشی کنه باد را چک کنه.”
وقتی زن داشت از پله ها به سرعت پایین می رفت، زنی مسن تر با دست های که به سمتش دراز شده بود به او نزدیک شد.
“خیلی متاسفم عزیزم. اگه کاری هست که بتونیم انجام بدیم…”
زن زنبوردار گفت:”مشکلی نیست.” و با گامهای سریع و مصمم دور شد.
اقبال به حلقه ی امن کندوها برگشت. زمین تمیز شده بود، اما بعضی از زنبورها زیربرگها لانه درست کرده بودند.
چشمانش را بست، بوی عسل قدیمی را استشمام کرد و دوباره به خانه ای که زیر یک درخت بود پرتاب شد. سرش را از در خانه بیرون می آورد تا به پدرش که کندوی استوانه ای را از روی شاخه ها برمی دارد نگاه کند. اقبال به سمت پدر می دود و در حالی که صدای نرمی از وزوز زنبورها احاطه اش کرده بود لبه پیراهن سفیدش را می گیرد.
چیزی به سقف حلبی کوبیده شد و او را از خیالاتش بیرون آورد.
اقبال ایستاد و به اطراف نگاه کرد. در مسیر خانه شروع به راه رفتن کرد ناگهان با روشن شدن چراغ ها ایستاد.
در باز شد و زن ظاهر شد. “کیه؟”
ناگهان صدای خش خشی شنیده شد و چیزی به خانه برخورد کرد. زن ترسید اما تکان نخورد.
در تاریکی فریاد زد: “لعنتی، چرا نمی ری پی کارت؟”
قهقهه ی بلندی با قدم های تندی همراه شد.
زن گونه هایش را بین دو دست گرفت. برگشت و در را محکم به هم کوبید. اقبال صدای چفت شدن قفلی را شنید.
شنبه بعد، به مادرش گفت که قصد دارد با دوستانش فوتبال بازی کند. مادرش در حال وصله کردن لباس های یکی از خواهرانش بود و یک سنجاق را محکم با لبهایش گرفته بود. قبل از اینکه بتواند سنجاق را بیرون بیاورد اقبال رفت.
در شهر قدم زد و روی نیمکت بیرون ساحل نشست. چندی طول نکشید که درها باز شد. سرش را بلند کرد. مرد چاقی را دید که روی پله ها ایستاده است.
“هی تو، از اینجا برو. یالا! گمشو!”
اقبال بلند شد، سرش را پایین انداخت و در حالی که قلبش به شدت میزد و پوستش گُر گرفتهبود، به سمت خیابان رفت.
با طوفان های تابستانی، چمن ها در اطراف خانه ی زن زنبوردار بلند و سرسبز شده بودند، اما زن علف ها را هرس نکرده بود. پس می توانست دزدکی به سمت خانه بخزد. تا دیروقت بیرون ماندن خطرناک بود. اگر مادرش برمی گشت و خانه خالی بود دیوانه می شد، اما اگر می دوید می توانست مسیری را که قدم می زند، نصف کند.
در فکر بود که آیا کندوهای در حال مرگ ربطی به صداها و نورهای داخل خانه دارند؟ کلاه سویشرتش را روی سرش کشید و جلوتر خزید. صدای آب می آمد و زمزمه ی مردی که در حال خواندن خبر بود.
صدای وحشتناکی از سقف شنیده شد. چیزی از روی ناودان غلتید و جلوی او روی زمین افتاد. سنگ بود.
دوباره صدای خش خش آمد، و به دنبال آن صدای خنده، صداهایی که برای او آشنا بود. زیر پنجرهی کنار دیوار خانه نشست تا چشمش به تاریکی عادت کرد، دو چهره بیضی شکل که به خاطر رنگ تیره ی درختان رنگ پریده بنظر می رسیدند. یکی از پسرها دستش را بلند کرد تا سنگ دیگری پرتاب کند.
اقبال در حالی که خشمگین شده بود، به سرعت روی چمن دوید، خود را به طرف پسر انداخت و او را به زمین زد.
همراهش در حالیکه شانه ی اقبال را گرفته بود فریاد زد “هی!”. اقبال چرخید، مشتی به شکمش زد و دوباره روی چمن افتاد.
صدای شلیک گلوله بلند شد. اقبال دور خود چرخید زن زنبوردار را دید که با تفنگ جلوی در ایستاده است. پسران سفیدپوست از جا بلند شدند و به داخل بوته ها افتادند.
حالا زن روی چمنزار بود و تفنگ در راستای سینهاش قرار گرفتته بود. اقبال دست هایش را دراز کرد. “خانم، لطفا، من کمک کردم! کمک کردم!”
او تفنگ را به سمت بالا گرفت، دوباره شلیک کرد و اقبال پا به فرار گذاشت؟
فردای آن روز در مدرسه، سکوت سردی بین او و دو پسر ایجاد شده بود.
شروع کلاس دستش را بلند کرد.
“لطفا، خانم، می خواهم جاموعوض کنم.”
“چرا؟”
بچههای کلاس پوزخند زدند.
“لطفاً می خواهم تخته رو ببینم، تا بهتر یاد بگیرم.”
معلم با صورت رنگ پریده اش که از عصبانیت برافروخته شده بود، به او نگاه کرد. سپس به یک میز خالی در ردیف جلو اشاره کرد.
اقبال کیف و کتابش را جمع کرد. به صورت معلم نگاهی انداخت و گفت: “ممنون، خانم.” اما معلم به او نگاه نکرد.
اقبال باوجود ترس شب قبل به خانه ای که با سقف حلبی پوشیده شده بود، بازگشت. تصویر زن زنبوردار، تک و تنها در میان کندوها در آن محوطه ی خالی، و صدای گریه اش که شبیه گریه خواهرانش در اردوگاه بود او را رها نمی کرد.
کنار رودخانه، زیر سایه، رو به خانه ی زن زنبوردار نشست. یک کامیون مملو از جعبه در جاده می چرخید. نزدیکتر که شد دید پر از کندو است. وقتی دید کامیون به سمت خانه زن زنبوددار می رود، در پوست خود نمیگنجید.
سرعت کامیون کم شد. ناگهان چرخ جلو به داخل ناودان لیز خورد. خودرو منحرف شد و قسمت زیرین آن به کف خیابان چسبید. کامیون یک وری شده بود و کندوها روی زمین کوبیده می شدند. ابری از زنبورها از جعبه های شکسته بلند شدند و هوا با وزوز آنها می لرزید. اقبال بلند شد و در میان چمنهای بلند شروع به دویدن کرد.
یک وانت پیدا شد و پشت کامیون ترمز کرد. مردی با پیراهن چهارخانه و شلوار جین کثیف بیرون پرید. داخل کابین کامیون کج شده پرید. وقتی که اقبال از میان سیمهای خاردار لبهی حصار وارد شد، مرد داشت راننده را بیرون میکشید. خون گونهی راننده را پوشانده و در گوشش لخته شده بود. ناگهان اقبال دوباره جسد پدرش را به یادآورد که روی میزی در کلبهشان افتاده، با سوراخی در پشتش که به خاطر هجوم مگس ها سیاه شده بود.
کلاهش را روی صورتش کشید، دستهایش را داخل آستینهایش فروبرد و شروع به درست کردن کندوها کرد. بعضی از جعبه ها خرد شده بودند و عسل در جاده پخش شده بود. زنبورها در حالیکه نیش شان را در لب و گونه های اقبال که از زیر کلاه بیرون بود فرو می کردند صدای وزوزشان به غرش تبدیل می شد. اقبال درد را نادیده گرفت و شروع به چیدن کندوها کرد.
“ولشون کن، رفیق. باید از کامیون دور شی، ممکنه منفجر بشه.”
در میان دردی مبهم، و هیاهوی صداهای آشفته، اقبال صدای آژیرو پشت سر آن صدای کوبیده شدن درهای فلزی را شنید. لب هایش بی حس شده بود. بینی اش از بوی شیرین عسل پر شده بود. دستی روی شانه اش قرار گرفت. ” پسرم، الان باید تو را به بیمارستان ببریم. “
اقبال سرش را تکان داد، سعی کرد حرف بزند، اما نتوانست. صدای آهسته و خشنی را در کنارش شنید. صدای زن زنبوردار را تشخیص داد. اجازه داد که او را دور کند.
***
کوزه ای طلایی روی میز کنار تخت اقبال در بیمارستان بود. زن زنبوردارروی صندلی کنار تخت نشسته بود. گفت اسمش اولیو است روی لبه صندلی نشسته بود، دستانش را درهم قفل کرده بود، عصبی به نظر می رسید.” مادر اقبال پرسید.چای؟” انگلیسی که حرف می زد انگار کلمات در دهانش گیر می کردند. اُلیو گفت: “ممنون.”
مادرش از راهرو به سمت آشپزخانه نقلی رفت. اقبال دست های پف کرده اش را روی ملحفه ها برنداز کرد. درد و خارش داشتند.
“بابت اسلحه متاسفم.” صدای اولیو ملایم بود. “شوهرم چند ماه پیش به خاطر مشکل قلبی فوت شد. اون پسرها فکر می کنن ترسوندن من بامزه اس. چرا آنجا بودی؟”
اقبال صدای جیر جیر کفش های مادرش را روی زمین براق راهرو شنید.
وقتی وارد شد، اولیو سرش را بالا گرفت. “پرسیدم چرا اون توی مزرعه ی من بوده.”
مادرش فنجان را روی میز کنار تخت گذاشت و در شیشه را باز کرد.
او یک قاشق چای خوری را در عسل فرو کرد، بعد آن را در فنجان اولیو گذاشت. مادرش گفت: «اینجا طعم عسل متفاوت است. اولیو پاسخ داد: “این طعم به خاطر شکوفه های صمغ است” .مادرش فنجان چای را به او داد.
اولیو فنجان را گرفت و به سمت لبهایش برد و بدون نوشیدن آن را پایین آورد. وقتی برگشت تا به او نگاه کند ابروهایش توی هم رفته بودند. “چرا تو مزرعه بودی؟” مادرش گفت: «او دوست داره راه بره. نمی تونه یکجا بمونه.”به نظر میرسید زن صدای او را نمیشنید. اقبال گفت: «پدرم کندوی زنبورعسل داشت.”
سکوت اتاق را پر کرد. صدای جیرجیر کفش و چرخ دستی در راهرو شنیده می شد.
اولیو گلویش را صاف کرد. با دست به شیشه اشاره کرد. “کلنی من، کندو… من به کسی نیاز دارم تا کمک کنه دوباره شروع کنم. اگر مادرتون اجازه بده – وقتی بهتر شدی؟ با دوستانت ؟”
او پدرش را به یاد آورد که تکه ای از کندوی عسل را شکست و به او داد. اطراف تکه کندو پراز زنبور بود. خود را دید که سرش را عقب برده تا عسلی را که در حال چکه کردن است را بچشد.
مادرش با اشتیاق گفت:”اقبال؟”
به زن نگاه کرد، نگاهش با نگاه او گره خورد و جواب داد: “باشه.”
اولیو چای را جرعه جرعه خورد. صورتش ناگهان آرام و درخشان شد…
اولین بار بود که لبخندش را می دید.